میگه بیا ببینمت،این یعنی اون میخواد منو ببینه،به احترام کمکش و سنش
قبول می کنم...بعد حاضر نیست دو دقیقه بیاد جایی که من هستم،میگه
تو بیا :|||
موبایلم رو خاموش میکنم و دیگه جوابش رو نمیدم...
***
چهارمین کیس آشناییش رو هم بهم معرفی میکنه...بهش میگم حالم ازت
بهم میخوره! قهر میکنه...از ته دلم میگم به درک...
***
سه ماهه از سین خبر ندارم...نه! دارم..خوبه...شایدم نباشه..آخه من که
باهاش حرف نزدم...
"میم" ازش میگه..چشام تار میشه..پیش خودم میگم اگر برگرده دروغش رو
میبخشم..من برای این روزامون برنامه ها ریخته بودم..دوست داشتم بریم
با هم فیلم ببینیم و نقدش کنیم..از اون فیلمای خوب! حسم جوریه که
انگار "میم" رو از دست دادم...
***
نمی دونم چند بار از دلتنگی "خ" بغض کردم،حالا دو سه قطره اشکی هم ریختم!
وویس هاش رو گوش میکنم،پیش خودم میگم از کی رایج شد که برای احساسات
مون سرپوش بذاریم؟! چرا وقتی می بینمش نمی تونم بغلش کنم و بگم
دوران خیلی سختیه و تو نیستی که با حرفات بهم بگی هنوز امید هست...
نیستی! نیستی که بگی ت.ر.م.ه جان قلب بزرگ و مهربون تو جای غصه نیست!
***
بیخود دورم شلوغ شده!
اصل تنهایی پا برجاست... ...این یادداشت ها را برای تو می نویسم...
ما را در سایت ...این یادداشت ها را برای تو می نویسم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ioriental-ladye بازدید : 124 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 9:17